رمان نفرین یک جسد فصل4
فصل 4 من وزهرا ومادرش باهم ناهار خوردیم وهرچی مادرش محمد رو صدا کرد گفت: فعلاً خسته ام وناهار نمیخورم. من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم،پسره ی بیتربیت؛ اصلاً قهر کردن یعنی چی؟! چه معنی داره برادر قدرتشو به رخ خواهر بکشه! حیفِ مهران نیست! داداشِ به این ماهی! بعد از ناهار رفتیم تو اتاق زهرا واز تو قفسه کتاب هاش چند تا کتاب مختلف اعم از داستان وکتاب های علمی برداشتم طرفهای ساعت پنج عصر هم عزم رفتن کردم،رو به زهرا گفتم: زهرا جان زنگ میزنی آژانس؟! مادرش که متوجه شد با تعجب ودلخوری گفت: چرا آژانس؟(بعد یهو با صدای بلند داد زد)محمد.. من دست پاچه گفتم: نه ژاله خانوم،آقا محمد هم خسته اس؛خودم میرم صدای محمد باعث شد ساکت بشم،جلوی در اتاقش ایستاده بود ورو به مادرش گفت: چیه مامان؟ مادرش منو اشاره کرد وگفت: مهناز جونو برسون محمد هم بدون اینکه به من نگاه کنه،باشه الان آماده میشم دست زهرا رو فشردم،زهرا به روم لبخندی زد،از مادر زهرا تشکر کردم ورفتم داخل حیاط.دقایقی بعد محمد هم حاضر وآماده اومد توی حیاط،وسایلم رو صندلی عقب گذاشتم وخودم جلو نشستم تا باغ حرفی بینمون رد وبدل نشد؛میخواست بره داخل کوچه که من مانع شدم وگفتم: ممنون همین جا پیاده میشم. توقف کرد،تا خواستم در رو باز کنم گفت: نمیخواستم باعث ناراحتیتون بشم توجام ثابت نشستم وگفتم: من از این که با زهرا جلوی من اونشکلی برخورد کردین ناراحت شدم،و اِلا مسائل خواهر وبرادری شما به خودتون مربوطه. در رو باز کردم وپیاده شدم،محمد هم از سمت دیگه پیاده شد،در عقب رو باز کردم ووسایلم رو برداشتم.در رو که بستم گفت: مهناز خانوم من بارها با زبون خوش ودوستانه از زهرا خواستم که روابطش با ترانه رو به همون دانشگاه محدود کنه. شونه هامو بالا انداختم: چی بگم!؟.... خب ببخشید مزاحم شما هم شدم،کاری ندارین؟ محمد به آرامی پلک زد وگفت: چه مزاحمتی؟ وظیفه امه،هر کاری داشتین خجالت نکشین؛هر موقع شب اگه مشکلی پیش اومد خبرم کنید،میام با لبخندی سرم رو تکون دادم وگفتم: ممنون،لطف دارین وبه سمت کوچه رفتم،به پلاستیک توی دستم نگاهی انداختم چراغ قوه همون رو بود،از تصور اینکه شب داره نزدیک میشه ته دلم پیچ میخورد،جلوی در رسیدم وبه در ضربه زدم،بعد از دقایقی کسرا در رو باز کرد،رو به محمد که هنوز سر کوچه بود دست تکون دادم ووارد باغ شدم. به کسرا سلام کردم ووارد خونه شدم،زری طبق معمول توی آشپزخونه بود،سلامی دادم واز پله ها بالا رفتم،جلوی در اتاق خانوم توقف کردم،بازهم پشت پنجره روی صندلیش نشسته بود. یکی دو دقیقه ای همونجا ایستادم،نا خودآگاه یاد حرف شاهین بی فکر افتادم،نگاهم سُر خورد روی کفشهاش،تواین یه هفته ده روزی که اینجام ندیدم کفشهاشو از پاش در بیاره. ترس به جونم افتاد،از در اتاق فاصله گرفتم ورفتم داخل اتاق خودم. هر جوری حساب میکردم نمیتونستم راهی واسه دیدن پاهاش پیدا کنم،باید صبر میکردم که بخوابه،مگر اینکه توی خواب کفش هاشو از پاش در بیاره! ساعتی گذشته بود که زری ازم خداحافظی کرد ومن رو با خانوم توی باغ تنها گذاشت.هوا رو به تاریکی میرفت،پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم،آسمون چند رنگ شده بود ترکیبی از نارنجی وآبی وبنفش،اگه این دیوار لعنتی نبود شاید میتونستم رنگ زرد آسمون رو هم ببینم. به پایین دیوار نگاه کردم،همونجایی که دیشب اون آدم،... موجود....روح .... حالا هرچی رفت توی دیوار. آروم زیر لب زمزمه کردم: دوست داری خودتو به من نشون بدی؟.... بذار من به سمتت بیام... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مهناز چیزی به اسم ترس وجود نداره. وسایل های داخل پلاستیک رو خالی کردم وچراغ قوه رو گذاشتم روی تاقچه. صدای زنگ SMS گوشیم بلند شد بازش کردم،مهران بود: یه خبر توپ.مامانو گشت ارشاد گرفته،دارم میرم درش بیارم پسره ی کودن! آخه این خبر توپه؟ سریع بهش زنگ زدم،با صدای آرومی جواب داد: خودم بهت زنگ میزنم،فعلاً قطع کن دوباره به فضای باغ خیره شدم.پنجره اتاق رو باز کردم ونفس کشیدم قاصدکی روی هوا شناور بود،دستم رو دراز کردم کف دستم نشست،یاد شعر مهدی اخوان ثالث افتادم وزیر لب زمزمه کردم: قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا،وزکه خبر آوردی؟ خوش خبر باشی،اما،اما گردِ بام و درِ من بی ثمر میگردی، نه زیاری نه زدیّارو دیاری- باری، برو آنجا که بوَد چشمی وگوشی باکَس، برو آنجا که تورا منتظرند، قاصدک! در دل من،همه کورند وکرند. دست بردار از این در وطن خویش غریب. قاصد تجربه های همه تلخ، با دلم میگوید که دروغی،تو دروغ که فریبی تو فریب. قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای! راستی آیا رفتی با باد؟ با توام،آی ! کجا رفتی؟آی...! راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی، جائی؟ در اجاقی- طَمع شعله نمیبندم- خُردک شرری هست هنوز؟ قاصدک! ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند. قاصدک رو فوت کردم،قطره اشکی از گوشه چشمم چکید،برادر ما رو باش! مادرمونو گشت ارشاد گرفتن ذوق میکنه! گلوم درد گرفت،استرس یه خونه وحشتناک ویه آدم عجیب! وعجیب تر طلاق بد هنگام ومسخره پدر ومادرم! یه آینده نامعلوم،یه خواستگار دراز بی قواره! عجیـــــب خوشبختم! صدای تالاپ تولوپ افتادن چیزی باعث شد از حس در بیام،سریع پنجره رو بستم واومدم بیرون،خانوم وسط اتاق پخش زمین شده بود.رفتم به سمتش،دستش رو گرفتم وبا نگرانی گفتم: حالتون خوبه؟ آروم از جاش بلند شد وگفت: سرم گیج رفت. به سمت صندلیش بردمش وگفتم: کاری داشتین صدام کنید،یه وقت خدایی نکرده میفتین چیزیتون میشه آروم وپر از گلایه گفت: من هیچیم نمیشه! من سگ جونم بهش چشم دوختم،صداش از بغض لرزید: کدوم مادریه که جنازه ی دخترشو ببینه ودووم بیاره؟ روشو از من گرفت و باز به عمارت قدیمی چشم دوخت،ما آخر نفهمیدیم دخترش تو دریا غرق شده یا تو عمارت قدیمی مرده! با خودم گفتم بهتره تنهاش بذارم،به سمت اتاقم رفتم،هنوز در اتاق رو نبسته بودم که متوجه پنجره شدم که هر دوتا لَتش باز بود،وباد پرده ها رو تکون میداد،باد! تو وحش گرما! آب دهنم رو قورت دادم ونگاهم رو دورتادور اتاق چرخوندم وبه سمت پنجره رفتم فصل نهم: امیر کلافه از ساختمان ابتدای باغ خارج شدوبه سمت عمارت قدیمی رفت ،تیمسار بیل را کنار پایش به زمین فرو کرد ورفتار عصبی دامادش را برانداز کرد،امیر وارد عمارت قدیمی شد با کشیدن چند نفس پی در پی رفتار تحقیر آمیز مادر زنش را به فراموشی سپرد.در اتاق خواب را آهسته باز کرد،لیدای عزیزش در خواب عمیق بو.د،صورتش در خواب هزار برابر معصوم میشد.مگر میشد لیدای عزیزش را ببیند و غمهایش را فراموش نکند!؟ لبخند محوی بر روی لبهای امیر نشست،آهسته به سمت لیدا رفت وبه صورت او خیره شد.نتوانست خودش را کنترل کند،به آرامی بر روی گونه لیدا بوسه ای نشاند.لیدا چشمهایش را باز کردودر حالی که لبخند میزد گفت:صبح به خیر خیلی وقته بیدار شدی؟ امیر در حالی که بازوی لیدا را گرفته بود وبه او کمک میکرد تا بنشیند گفت: نیم ساعتی میشه،خوب خوابیدی؟ لیدا به چشمان امیر خیره شد: مگه میشه تو پیشم باشی وبد بخوابم.! ولبهایش را بروی لبهای امیر گذاشت،بعد از یک بوسه ی طولانی صدای تیمسار آرامش آنها را به هم زد: لیدا،مادرت کارِت داره لیدا لبهایش را از امیر جدا کرد وبا دستپاچگی گفت: وای مامانم! تمام حرفهای مادر لیدا -مهتاج خانوم- در ذهن امیر مرور شد واین خوشی چند دقیقه ای را دود کرد. لیدا در مقابل آینه قرار گرفت ودر حالی که موهایش را مرتب میکرد گفت: چیه امیر تو فکری؟ این اولین سفریه که باهمیم،خوشحال نیستی؟! امیر لبخندی زد وگفت: مگه میشه خوشحال نباشم! اما مادرت زیاد از حضور من... لیدا به میان کلام امیر رفت وگفت: مامانمو بی خیال،اون به همه چیز گیرمیده.چند روز که بین ما باشی متوجه میشی که حتی به سهیل بدبخت که پسر خودشه هم رحم نمیکنه. دوباره صدای تیمسار بلند شد: لیدا...پس چرا نمیای؟ لیدا از همانجا داد زد: اومدم بابا وقتی میخواست گل سرش را از کنار آینه بردارد،دستش به قاب عکس خورد وقاب بعد از برخورد با پایه میز به زمین افتاد،لیدا با ناراحتی گفت: ای وای..! امیر جان میشه اینا رو جمع کنی؟ امیر نگاهی به تکه های شیشه ی روی زمین انداخت وگفت: باشه،تو برو لیدا قدمی به سمت در برداشت ودوباره رو به امیر گفت: راستی به سلیقه ی خودت یه دست لباس هم واسه من انتخاب کن،برگشتم با هم بریم قایق سواری امیر نگاه مضطربش را به لیدا دوخت : نمیشه صبر کنیم سهیل هم بیاد! تو که میدونی شنا بلد نیستم! لیدا ابروهایش را در هم کشید:اینقدر بد به دلت راه نده! قرار نیست اتفاقی بیفته، من میخوام که ما بیشتر تنها باشیم امیرسرش را برای آرامش خاطر لیدا تکان داد ولیدا از اتاق خارج شد. امیر نگاهی به تکه های شیشه انداخت،قاب عکس را از روی زمین برداشت وبه آن چشم دوخت،عکسی که خودش ولیدا در روز نامزدیشان گرفته بودند،امیر در این عکس دستهایش را دور کمر لیدا حلقه کرده بود وسرش را روی شانه او گذاشته بود،وهردو از عمق دلهاشان لبخند زده وبه دوربین نگاه میکردند.لبخندی بر روی لبهای امیر نشست،دیروز این عکس را از تهران اورده بودند مخصوص این اتاق.بوسه ای بروی صورت لیدا در عکس زد و قاب عکس را روی میز گذاشت و به سمت چمدان لیدا رفت. فصل دهم: هرچی با گوشی مهران تماس گرفتم رد میداد نامرد، دست آخر هم پیام داد که: اینقدر زنگ نزن،دارم به هدفم نزدیک میشم. شام رو که خوردیم،خانوم مثل هرشب به اتاقش رفت،هر چه بیشتر به آخر شب نزدیک میشد ترسم هم بیشتر میشد.ساعت قرصهای خانوم شریفی یکیش 12 شب بود ویکیش ساعت 2،باید بعد از ساعت 2 میرفتم به عمارت قدیمی تا استرس بیدار شدن خانوم رو نداشته باشم.والان ساعت از نه شب گذشته بود.میدونستم خانوم به این زودی نمیخوابه،به اتاق خودم رفتم وخودمو با یکی از کتابهایی که از زهرا گرفته بودم مشغول کردم،برای گوشیم پیام اومد،شماره ناشناس بود،نوشته بود: سلام خانوم ناصری، میتونم باهاتون صحبت کنم؟ هرچی فکر کردم شماره به چشمم آشنا نیومد،جواب دادم: شما؟ بعد از یکی دودقیقه جواب داد:رسولی هستم با خودم گفتم: اوف شماره منو از کجا گیر آورده! جواب دادم: من با شما هیچ حرفی ندارم،بای طفلک رسولی..حتماً این هم پی به اخلاق سگ من برده که اول پیام میده تا اجازه صحبت کردن بگیره! خدایا من گفتم یکی مثل بابام نصیبم کن؟! همین الان حرفمو پس میگیرم. پسره ی نمیدونم چی چی دیگه هم پیام نداد! لابد مثل بابا خواسته به من احترام بذاره وبگه هرچی تو بگی! آره ارواح خاک عمه ات! چشمام به راه گوشیم سفید شد،خبری نشد،حتی از مهران،چشمام داشتن درد میگرفتن،من کلی خسته بودم،تازه ساعت ده شده بود.میتونستم تا ساعت دو یه استراحتی بکنم.گوشیمو روی ساعت دو تنظیم کردم وبه خواب رفتم.... .... سراسیمه توی جام نشستم،به صفحه گوشیم نگاه کردم.چند دقیقه مونده بود که ساعت دو بشه،گوشیم رو از روی آلارم برداشتم؛آروم در اتاق رو باز کردم ونگاهی به بیرون انداختم،لامپ اتاق خانوم شریفی خاموش بود،یعنی قرصش رو خورده ؟! همچین فرقی هم نمیکنه خورده باشه یا نه چون اون که نمیاد در اتاق من رو باز کنه! دوباره برگشتم داخل وچراغ قوه رو برداشتم واز اتاق خارج شدم،خونه توی تاریکی مطلق بود،فقط نور ضعیف لامپ کوچکی باعث میشد چند تا پله ی اول رو ببینم.دراتاق رو به آرامی بستم واز پله ها پایین رفتم،چراغ قوه رو روشن کردم وتا دم در راه رو نمایان کردم،دستگیره رو پایین دادم،در قفل بود،کلید روی در بود،کلید رو چرخوندم، هنوز هیچ کاری نکرده قلبم توی دهنم بود!دوباره نگاهی به ابتدای پله ها انداختم،شاید فکر میکردم خانوم شریفی داره نگاهم میکنه،خبری نبود. در رو باز کردم هوا گرم بود وراکد،نفس عمیقی کشیدم واز خونه خارج شدم،چراغ قوه رو خاموش کردم،مهتاب حیاط رو کمی روشن کرده بود،راه زیادی بود تا عمارت قدیمی،من چه جراتی داشتم!!!! آهسته به سمت عمارت قدیمی گام برداشتم،دلم پیچ میخورد،نگاهی به استخر انداختم،اتفاق یه هفته پیش توی ذهنم مجسم شد،یه دختر با سر وضع آشفته وموهای آشفته تر..نگاهم رو روی عمارت قدیمی ثابت کردم،کسی که روز اول پشت پنجره بود،نمیدونم مرد بود یا زن اما یه حسی از درون بهم میگفت این ها دونفر متفاوت بودن.دیوار ساختمان خانوم که تمام شد استرسم چند برابر شد وته مانده ی شجاعتم پر کشید.نگاهم رو چرخوندم وبه دیوار ته باغ نگاه کردم،اگه اون بازهم به همون سرعت بدوئه من هیچ کاری از دستم برنمیاد،چشام داشت از جا در میومد،من برم عمارت قدیمی که چی بشه؟ اگه همه ی این احساسات ضد ونقیضم درست باشه ومن با چیزهای عجیب وغریب روبرو بشم چی؟! من به اون عمارت نمیرم،تا همینجاش هم بیش از حد تحملم جلو رفتم،عزم برگشتن داشتم،دوسه قدم عقب گرد کردم وبعد تمام رخ برگشتم که برگردم داخل ساختمون اما یه نفر جلوی در ایستاده بود،تو جام خشک شدم،فکرکردم خانومه ،داشتم توی ذهنم دلیل جمع وجور میکردم که متوجه شدم خانوم نیست،اون یه دختر جوون بود...یه دختر آشفته... با لباسهای خیس.... وموهای پریشون که روی صورتش ریخته بود...آب دهنم خشک شد. لبهام به سختی باز شد: تو کی هستی؟ لبهاش خندید...یه لبخند بسته... چشمامو تنگ تر کردم تا دقیق تر ببینم. هوا هنوز راکد بود اما موهای اون شروع به حرکت کرد... صورتش...نه... شدت حرکت موهاش به عقب بیشتر شد،نصف سرش از جای رویش موهاش.... توجام نشستم،قلبم...قلبم به وضع وحشتناکی میزد.،آب میخواستم اما کی جرات داره الان بره پایین،دستمو گذاشتم روی قلبم،خواب بود... یه خواب وحشتناک،حتی واسه ثانیه ای نمیخوام صورتش رو به یاد بیارم.از جام بلند شدم، شاید اگه باد به صورتم میخورد حالم بهتر میشد،پرده رو با شدت کنار زدم،اون با همون صورت بریده شده اش پشت پنجره چسبیده به شیشه بود،جیغ کشیدم. توجام نشستم،...نیشگونی از پشت دستم گرفتم،این دفعه بیدار بودم.نگاهی به گوشیم انداختم،ساعت تازه دوازده شب بود،و هنوز ساعت گوشیم روی تنظیم بود. اون شاید میخواسته با این خواب بهم بفهمونه که نباید به اون خونه برم!هنوز تا ساعت دو کلی راه بود وچشمای من مثل چشمای قورباغه باز بود،به گوشی مهران تک زدم،یه ربع صبر کردم خبری نشد،عجب گوش به زنگ بود! بعد به ترانه وزهرا همزمان تک زدم،نامردا هیچ کس به این فکر نمیکرد که من شاید ترسیده باشم! البته واقعاً ترسیده بودم،حالا که خیالم راحت شده بود اینها همه اش یه خواب بوده، داشت صحنه های خوابم جلوی نظرم میومد،صورت اون دختره، موهای کوتاه وبلندش،وقسمتی از پیشونیش که مونداشت،..ترس دوباره بهم غلبه کرد،همه ی هم اتاقی هام این موقع خونه هاشون بودن،تازه اگر هم نبودن اونقدر اقتصادی عمل میکردن که مطمئناً اگه من تک میزدم اونها هم در جوابم تک میزدن، شروع کردم به خوندن مسیج هام،چشمم به پیام رسولی افتاد،با خودم گفتم: شاید بیدار باشه! همینطوری تک زدم،سریع هم پشیمون شدم،اگه زنگ نزد چی؟ ببین چجوری خودمو ضایع کردم! اگه یکی از بچه های کلاس الان پیشش باشه چی؟ آخه میدونستم با چند نفر اینجا خونه دارن،ولی نمیدونستم با کیا. تو همین خود درگیری ها بودم که شماره اش افتاد روی گوشیم، داشت زنگ میزد،حالا چی میگفتم؟ اصلاً ترسم پرکشیده بود وحالا به غلط کردن افتاده بودم؛چاره چیه؟ دکمه اتصال رو زدم: سلام رسولی با همون متانت همیشگی: سلام خانوم ناصری،شبتون بخیر به گوش برادری،عجب صدایی داشت! به خودم مسلط شدم: خیلی با خودم فکر کردم،وبه این نتیجه رسیدم که به حرفهاتون گوش بدم. نفس عمیقی کشید: خوابگاهی؟ چه صمیمی! جواب ندادم،خودش ادامه داد: البته فرقی هم نمیکنه،مهم اینه که قابل دونستین که به حرفهام گوش بدین،حتی شده نیمه شب! متلک انداخت؟ این الان به من متلک انداخت؟ ...آره متلک انداخت،ولی چه مودبانه! چرا نمیتونستم گوشی رو قطع کنم؟ فقط به خاطر ترسی که داشتم؟! با صدایی که توش موج خنده داشت گفت: انگار فقط میخواین حرفهای من رو گوش کنین که اصلاً حرفی نمیزنید! لبخندی زدم وگفتم: من اصلاً به ساعت نگاه نکردم. با صدای آرومی گفت: خوشحالم. چون اونطوری مجبور بودم تا صبح بیدار بمونم. وای خدای من یکی منو بگیره....خنده ی گیج وبی مفهومی کردم،وسریع به خودم مسلط شدم وگفتم: ترم تابستون برداشتین؟ جواب داد: نه، با نگرانی گفتم: یعنی الان شهر خودتونین؟ باز هم با همون لحن آرام: نه ساکت شدم،آروم گفت: به قول سهیلی از تو پنهان چه کنم؟ همچو همایی زقفس بهر پرواز به سویت هوس پر کردم. غلط نکنم این پسره حالش ناخوش بود وداشت چرند میگفت!،ادامه داد: خانوم ناصری من به هرشکلی که یه پسر میخواد برای دختری جلب توجه کنه به شما نزدیک شدم،نمیخوام دلیل جواب منفیتونو بگید، خودم میدونم؛شما اولین دختری هستید که من دلم براش لرزید، روز آخر کلاس فارسی عمومی،چند نفر توی کلاس موندیم،شما به سمت استاد پهلوانی رفتین وشعرهایی رو خوندین که من مسخ شدم. حتی استاد هم تحت تاثیر بود اما من خیلی زودتر از اینها فکرم به شما مشغول شده بود ودلیلش رو نمیدونستم،اما اونروز به خودم اعتراف کردم که این کششی که نسبت به شما داشتم یه احساس قلبیه. شاید اول فقط برای دوستی جلو اومدم اما بعدش نظرم تغییر کرد؛ منتظر بودم کتاب شعر رو معرفی کنی اما گفتی مال خودته، بعدش هرچی به استاد اصرار کردم پوشه شعرهاتونو بده گفت : باید ازتون اجازه بگیرم. از وقتی فهمیدم شاعر مورد علاقه ات مهدی سهیلیه،همه شعرهاشو حفظ کردم. صداش کمی اوج گرفته بود اما همچنان وقار رو میشد از تک تک حروفش حس کرد: خانوم ناصری من، من اینشکلی ام،بلد نیستم اونطور که باید از احساسم حرف بزنم، نمیگم هرچی بخوای فراهم میکنم،اما همه سعیم رو میکنم،نمیگم به من جواب مثبت یا منفی قاطعانه بدین،اما فقط...فقط تا آخر تابستون پابند کسی نشین.میتونم چنین درخواستی ازتون داشته باشم،نه؟! خوش به حالش چقدر راحت حرف زد! با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم: باشه صداش ذوق گرفت: ممنونم...ممنون با لحن شلی گفتم: شب بخیر وگوشی رو قطع کردم.حالا نه که خواستگارام تا سر کوچه صف کشیدن! مجبورم تا آخر تابستون صبر کنم،چه کار سختی! نفسمو بیرون فرستادم وبا بغض زیر لب گفتم: تو هم اگه از اوضاع خانواده ی من با خبر بشی دیگه سمت من نمیای... اشکی از چشمم چکید بروی گونه ام،سرمو روی زانوهام گذاشتم وترس ناشی از این خونه وحس قشنگ صحبت های رسولی و شرایط زندگیم ،همه وهمه به شکل گریه ظاهر شد. قبل از اینکه ساعت یک بشه خوابم برد،یعنی ترس بهم غلبه کرد وخودم رو قانع کردم که به عمارت قدیمی نرم. یک هفته به همین منوال گذشت،هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود،حتی از حموم هم استفاده میکردم،اما شکل استفاده کردنم خیلی خنده دار بود،مثلاً چشمهامو اصلاً نمیبستم،ولباسی که از تنم در میاوردم رو جلوی آینه به لبه هاش آویزون میکردم تا چیز خاصی توش نبینم،تمام روز رو تصمیم میگرفتم که شب برم عمارت قدیمی اما شب که میرسید دوباره ترس وباز هم خواب های مشابه. هفته ی اول مرداد بود،رفته بودم توی حیاط و روبروی تراس اتاق خانوم سمت دیگه ی استخر روی نیمکت نشسته بودم،روز قبل از کسرا خواسته بودم بذر گل بگیره ودستی به سروگوش باغ بکشه،داشتم نگاهش میکردم.البته بهونه نگاه کردنم کسرا بود،چشمم همه جا میچرخید وهمه اش منتظر بودم یه چیز عجیب ببینم.رو به کسرا با صدای آرومی گفتم: تو از اون ساختمون چی میدونی؟ کسرا رد نگاهم رو دنبال کرد وبعد از نگاه به عمارت قدیمی پوفی کرد ودوباره به کارش مشغول شد،ادامه دادم: جن ها اینقدر خودشونو تابلو نمیکنن که همه صداشونو بشنون! کلافه نگاهم کرد وزیر لب گفت: استغفرالله؛دختر تو به این کارها چیکار داری؟! نگاهم رو روی خونه قدیمی ثابت کردم وبا صدای آرومی گفتم: خودت هم خوب میدونی که اون روز صدای شکستن ربطی به اجنه نداشت،مگه نه! بعد منتظر بهش نگاه کردم،نفس عمیقی کشید وگفت: تو بعد از تابستان از اینجا میری وشاید هیچ وقت یادت نیاد که چنین باغی وجود داشته،پس به باقی چیز ها کاری نداشته باش. تا خواستم چیزی بگم اومد میون کلامم و وادار به سکوتم کرد: هر خانه یه راز داره،تو حاضری راز خانه خودت رو فاش کنی؟ ساکت شدم،صدای در بلند شد،کسرا بیلش رو به در تکیه داد وبه سمت در حیاط رفت،با نگاهم دنبالش کردم،خانوم هم اومد روی تراس اتاقش،کسرا در رو باز کرد،سهیل بود،پسر خانوم اما این بار بدون پویان. از جام بلند شدم واز همون راه دور به هم سلام کردیم وسهیل وارد ساختمون شد.دوباره سر جام نشستم؛کسرا نزدیکم شد وبیل رو برداشت ورفت سراغ یه قسمت دیگه،معلوم بود حسابی از دستم عصبانیه. یکی از چیزهایی که من بابتش واقعاً خدا رو شکر میکردم این بود که گوشیم توی این گورستان آنتن میداد! گوشیم زنگ خورد،مهران بود،جواب دادم: بله؟ مهران: سلام مهنازی،خوبی؟ با بی حوصلگی جواب دادم: چیه؟ باز چیکار کردی که خوشحالی؟ مهران با ناراحتی گفت: این چه طرز حرف زدنه مهناز؟ مگه تو همینو نمیخواستی که بابا محکم باشه! با بغض گفتم: نه به این قیمت که مامان بذاره بره وچهار روز ازش بی خبر باشیم! مهران گفت: همچین هم ازش بی خبر نیستم!میدونم خونه دوستشه. ساکت شده بودم،مهران با لحن دلجویی گفت:مهناز جان؟ درست میشه،بعدش هم! ما این همه سال بدون توجهِ مادرمون بزرگ شدیم،از این به بعد هم... گریه ام گرفت وبه فس فس افتادم،مهران ساکت شد،بعد با لحن متعجب وناراحتی گفت:داری گریه میکنی؟! برای کی؟ برای کسی که در حقت مادری نکرده! گوشی رو قطع کردم،هرچی بود مادرم بود وحضورش توی اون خونه واجب! شاید من ومهران بهش احتیاجی نداشتیم،اما بابام چی؟! اون یه مرد بود،دوست نداشتم برای برطرف شدن نیازش به زنهای بد رو بیاره. مهران دوباره تماس گرفت بهش پیام دادم: فقط وقتی جوابت رو میدم که مامان برگشته باشه. هنوز پیام تحویلم نیومده مهران جواب داد: به تَهِ پام کسرا داشت مشکوک نگاهم میکرد،بذار اونقدر نگاه کنه که جونش درآد،به قول خودش هرکی توی خونه اش یه راز داشت،بعد تو دلم با خباثت تمام گفتم: ولی من بی خیالِ راز این خونه نمیشم. نمیدونم روی چه حسابی ولی مطمئن بودم که همه چیز اون چیزی نیست که کسرا میدونه! یعنی راز این خونه بیشتر از دونسته های کسراست. به اتاق خانوم نگاه کردم، از همین جاهم میتونستم حالتهای عصبی سهیل رو ببینم،یه نفس راحت کشیدم،خانوم آدمه،و شک شاهین بی پایه واساسه، اگه به فرض خانوم آدم نبود پس سهیل اینجا چه غلطی میکرد؟ بعد خودم به خودم جواب دادم: شاید خودش رو به شکل خانوم درآورده سهیل هم این موضوع رو متوجه نشده! تنم لرزید،از جام بلند شدم؛با حرص به کسرا نگاه کردم، تا نگاهم کرد با غیظ رومو ازش گرفتم ورفتم توی خونه،لابد الان با خودش فکر میکنه من ناراحتی اعصاب دارم! رفتم توی آشپزخونه پیش زری،اونقدر نگاهش کردم که صداش دراومد: باز چیه؟ قیافه ام رو مظلوم کردم: شوهرت خیلی آدمو اذیت میکنه. زری ابروهاشو از تعجب بالا برد: تو هم که هیچ کاری نکردی! پوفی کردم وگفتم: من فقط خواستم در مورد اون خونه قدیمیه ته باغ یه کم توضیح بده زری لبخند زد: به من که زنشم هیچی نمیگه! اونوقت بیاد به تو... حرفشو نصفه گذاشت،به پشت سرم نگاه کردم،سهیل داشت نزدیک آشپزخونه میشد،دوباره سلام کردم،سهیل هم کمی سرش رو به نشونه ادب خم کرد وگفت: میشه با هم صحبت کنیم؟ سرم رو با گیجی تکون دادم: بله،البته با دستش در رو اشاره کرد،پشت سرش راه افتادم واز خونه خارج شدیم،کلی ذوق کردم با خودم گفتم: الان میریم سمت عمارت قدیمی و من میتونم بحث رو به اونجا بکشونم اما نامرد راهش رو به سمت دیوار کج کرد،من هم با لب ولوچه آویزون باهاش همقدم شدم،به صورت نمادی یقه ی بلوزش رو تکون داد وگفت: هوا خیلی گرمه من هم با لبخندی کلافه گفتم: آره خیلی. به یکی از درختها تکیه داد،کسرای فضولباش همه اش نگاهش به ما بود،ولی به خاطر فاصله زیادش قطعاً صدای ما رو نمی شنید.سهیل با صدای آرومی گفت: لابد متوجه حالات عجیب مادرم تو این مدت شدین! خودمو زدم به اون راه(منظور راه فرعیهJ) گفتم: کدوم حالات؟ سهیل دستشو توی موهای بلندش فرو کرد: مادرم تابحال حرف عجیبی نزده؟ بی هیچ حرفی به صورتش خیره شدم(از اون دست کارها که ازم بعید بود!) اخم کرد: منظرم در مورد خواهرمه. با آرامش گفتم: فقط گفت حس میکنم روح دخترم تو باغه ومن به ایشون حق میدم با کلافگی گفت: خواهشاً به توهم های مادرم شاخ وبرگ ندین، داشت من رو متهم میکرد،اخم کردم وگفتم: من شاخ وبرگ ندادم،فقط گفتم چون دخترش براش عزیز بوده نمیخواد مرگ اون رو باور کنه. معلوم بود کلافه شده حالا از دست من یا مادرش خدا میدونه! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم : میتونم یه سوال بپرسم؟ منتظر نگاهم کرد(البته هنوز اخم داشت)،گفتم: البته ببخشید اینو میپرسم،خواهرتون چه شکلی مرد؟ کمی اخمهاش بازشد،رفت توی فکر،گفتم: میتونین جواب ندین. بهم نگاه کرد وگفت: توی دریا غرق شد،من خونه نبودم؛ رفته بودم توی شهر یه چرخی بزنم،وقتی اومدم ...(آهی کشید )جنازه اش رو دیدم. هردوساکت شده بودیم،با صدای آروم ولی متعجب گفتم: یعنی همون روز که غرق شده بود به ساحل برگشت؟ چه طوری؟ مگه نزدیک ساحل غرق شده بود! بهم نگاهی کرد ؛انگار دوست نداشت به خاطر بیاره،اما من سمج تر از این حرفها بودم،بالاخره باید به یه جایی میرسیدم، نگاهش رو ازم گرفت وبه دیوار دوخت: وقتی خواهرم رودیدم قیافه اش رو نشناختم، نمیدونم کجای دریا غرق شده بودن اما شواهد اینجور نشون میداد که قایق در حال حرکت بوده که اونها به آب افتادن،خواهرم شنا بلد بوده اما گویا موهاش به پره های موتور قایق گیر کرده بود ونصف سرش رو تراش داده بود. دستهام یخ کرد،پس اونچه که من دیدم! مطمئناً رنگم پریده بود،دستم رو به درخت گرفتم تا نیفتم،سهیل متعجب گفت: اتفاقی افتاده! شما حالتون خوبه؟ به سختی سرم رو تکان دادم وگفتم: من خوبم، به خودم مسلط شدم: واقعاً برای مادرتون سخت بوده سهیل سرش رو تکان داد وگفت: واسه همینه که شرایطش این شده،دیگه هیچ چیز خوشحالش نکرد،حتی ازدواج وبچه دار شدن من،دیگه من رو نمیدید،پدرم رو نمیدید،اون پدرم رو مقصر میدونست که با ازدواج لیدا وامیر موافقت کرده بود وپدرم هم اون رو چون بابام میگفت که صبحش مادرم وامیر باهم بحث کرده بودن.یه مدت بعد از این اتفاق پدرم هم مادرم رو ترک کرد ورفت. درحالیکه سرم پایین بود گفتم: وجنازه ی دامادتون؟ با پوزخندی گفت: هیچ وقت پیدا نشد،شاید توی دریا تجزیه شده! توی دلم گفتم: شاید هم اصلاً نمرده! ازش پرسیدم: با پدرتون در تماسین؟ یه ابروشو بالا برد وگفت: شما پلیسین؟ اونقدر بهم برخورد که نگو!!!!! ابروهامو تو هم کشیدم وهیچی نگفتم ولی داشتم منفجر میشدم.سعی کردم خونسرد باشم گفتم: نه و به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم،سهیل صدام زد: ببخشید مهناز خانوم به سمتش برگشتم: بله اصلاً هم بروی خودش نیاورد که منو ناراحت کرده! گفت:میخواستم ازتون بخوام اگه مادرم نیمه شب حالش بد شد یا به کمک من احتیاجی شد با من تماس بگیرین،شماره ام هم :.... تند تند هم شمارشو گفت،بعد گفت: به خاطرتون موند؟ من هم که اصلاً دقت نکرده بودم گفتم: نه سرشو به آرامی تکان داد: شمارتون رو بگین من میس میندازم همونطور با اخم بهش نگاه کردم،سرش رو به حالت سوالی تکان داد وگفت: چیزی میخواین بگین؟ ابرومو بالا بردم وگفتم: شاید هیچ وقت مشکلی پیش نیاد! گوشیمو توی دستم گرفتم وگفتم : شمارتونو بگین من سیو میکنم پوزخندی روی لبش نشست ودوباره شماره رو تکرار کرد، من هم بعد از سیو کردن شماره اش گفتم: خب دیگه امری نیست؟ سرش رو مثل بچه های معصوم کج کرد وبا لبخند گفت: نه، لطف کردین بی هیچ حرفی برگشتم توی ساختمون،قصد نداشتم بی ادب برخورد کنما! خودش باعث شد،پسره ی پررو. رفتم توی اتاقم و در رو بستم،برام پیام اومد،بازش کردم ترانه بود : سلام،فردا میای بریم بیرون؟ نفسمو فوت کردم،برای زهرا فرستادم: ترانه پیام داده که فردا بریم بیرون ،میای؟ جواب داد: خیلی دوست دارم،ولی رفتار محمد رو که خودت اونروز دیدی! برای ترانه فرستادم: زهرا میگه نمیاد ترانه جواب داد: من هم نگفتم که زهرا بیاد! من و تو باهم بریم اصلاً حوصله نداشتم تنها برم،فرستادم: یعنی بیام آمل؟ جواب داد: اگه زورت میاد من بیام بابلسر،بریم لب دریا،خیلی دلم گرفته، خواهش... دلم سوخت،جواب دادم: باشه بیا سریع جواب داد: ساعت ده به بعد میام،یه چیزی هم واسه ناهار برمیدارم. بوس لبه ی پنجره نشستم،به دیوار نگاه کردم،پس اونکه من هم خوابش رو دیدم و هم خودش رو دخترخانوم یعنی لیدا بود! پس دلیل اینکه دیدم جلوی در خونه وایستاده ومانع ورود من به خونه میشد شاید این بود که نمیخواست من جا بزنم! شاید اون از من کمک میخواد! واسه چی؟ ساعتی بعد صدای خداحافظی سهیل رو با مادرش شنیدم،بعد از ناهار هم گرفتم خوابیدم،میخواستم برای شب سرحال باشم تا خواب وتوهمات ناشی از اون مانع از کاوُشگریم نشه. گوشیمو گذاشتم توی شارژ وباتریش پر شد؛وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود وزری وکسرا هم رفته بودن؛ نمازم رو هم خوندم و بعد رفتم توی آشپزخونه، بساط شام رو آماده کردم وخانوم رو صدا زدم،مشغول شام خوردن شدیم ومن همه اش میخواستم خودمو عادی جلوه بدم تا ترسم رو فراموش کنم،از خانوم پرسیدم: چرا تلویزیون ندارین؟ خانوم نیم نگاهی به من انداخت وگفت : داشتیم، ازش استفاده نمیکردیم،بخشیدم به زری همین که دومی یا سومین قاشق رو به دهنم نزدیک کردم برق ها رفت. خونه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود.تمام بدنم شروع کرد به مور مور شدن،از رو نرفتم وبه غذا خوردنم ادامه دادم،گفتم: یعنی فیوز پریده! خانوم جواب نداد،دلم خالی شد،دوباره پرسیدم، با کلافگی گفت: من چه میدونم! چون یهو گفت ترسیدم وکمی پرش کردم،قاشقم افتاد روی زمین. خم شدم وکورمال کورمال دست کشیدم روی زمین تا پیداش کردم.برداشتمش، گفتم: من میرم قاشقم رو بشورم گفت: باشه چه اشتباهی کردم گوشیمو با خودم پایین نیاوردم،یه دستم رو دراز کردم که از روبرو به چیزی نخورم وآروم آروم به سمت آشپزخونه رفتم، اگه حتی از یه نقطه نور میتابید مسلماً باید چشمهام به تاریکی عادت میکرد،اما هنوز چیزی عادی نشده بود؛به سختی ظرفشویی رو پیدا کردم و قاشقم رو آب کشیدم و دوباره سر وته کردم تا بقیه شامم رو کوفت کنم؛همین که پامو از آشپزخونه بیرون گذاشتم متوجه شدم خانوم داره خیلی تند غذا میخوره،صدا قاشق وچنگالش به هم نزدیک شده بود کم کم که نزدیک میز میشدم متوجه شدم که گاهی اوقات قاشق وچنگالش رو همزمان به بشقاب میزنه،روی صندلیم که نشستم متوجه شدم صداش سه تایی وسپس چهارتایی شد،یعنی صدای قاشق وچنگال نفر سومی هم اومد،قلبم توی گلوم میتپید،نگاهم روی پاهام ثابت موند،اما جرات نکردم سرم رو بلند کنم تا ببینم نفر سوم کیه! بدون اینکه به خانوم نگاه کنم گفتم: شما هم میشنوین؟ خانوم: چی رو؟ - نه ساکت شدم،دوباره خانوم: چی رو میشنوم؟ - اون نمیشنوه نفسمو حبس کردم،باز هم صدای خانوم: مهناز! حالت خوبه؟ گریه ام گرفته بود،گفتم: هیچی خانوم. وباز به خوردنش ادامه داد،سرم رو با ترس ولرز بلند کردم،میتونستم برق چشمهاش رو ببینم،چقدر به من نزدیک بود،درست روبروم؛حتی خون روی پیشونیش رو هم میدیدم،من صداش رو شنیدم،همون صدایی که روز اول باهام صحبت کرد! به میز جلوش نگاه کردم،چیزی نبود که اون بخوره، شاید میخواسته من رو اینشکلی متوجه حضورش کنه،تو نگاهش التماس موج میزد، از وحشت داشتم قالب تهی میکردم اما نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم،صورتش سفید سفید بود،مثل آدمی که مدت زیادی توی آب باشه! همینطور که نگاهش میکردم یهو برقها اومد،اولش نور چشممو زد،چشمم رو بستم،تا باز کردم دیدم نیست،خانوم خیلی عادی گفت: چه عجب یه بار غذاتو تا آخر خوردی! با نگاه به بشقابم دهنم باز موند: خالیه خالی بود... باهزار ترس ولرز میز رو جمع کردم وپای ظرفشویی ایستادم تا ظرفها رو بشورم،یعنی گردنم مثل گردن جغد 360 درجه میچرخید،هی دور وبرم رو نگاه میکردم.سریع برگشتم اتاقم وهمون کار شب اول رو تکرار کردم.یعنی با گوشیم شروع کردم با صدای بلند آهنگ گوش دادن،یکی از کتابها رو هم برداشتم ومشغول شدم،فیکس تا ساعت دو کتاب خوندم،اسم کتابش هم این بود: «محمّد،ستاره ای که در مکّه درخشید» الحق کتاب خوبی بود.البته من به این دلیل این کتاب رو انتخاب کردم که با خوندنش از ترسم کم بشه،آخه فکر کنم همه قبول داشته باشن که تو لحظاتی که آدم میترسه اسم خدا وپیامبران وائمه چقدر بهش آرامش میده. ساعت دو و ربع شده بود ودیگه صدایی از اتاق خانوم نمیشنیدم،موهام رو باکش چندلا پیچیدم وروش هم روسری سرم کردم تا رو اعصابم نباشه.مخصوصاً که قضیه لیدا رو فهمیده بودم اصلاً از موهام وحشت داشتم. یه قرآن جیبی کوچیک هم داشتم توی روسری دیگه پیچیدم وبستم به دور مُچم،گوشیم رو هم سایلنت کردم وگذاشتم تو جیب شلوارم.چراغ قوه رو برداشتم و آروم از اتاق اومدم بیرون ودر رو بستم. برعکسِ اونچه که تو خواب دیدم خونه اونقدر ها هم تاریک نبود،بدون هیچ مشکلی تا دم در اومدم،صندل هام رو پام کردم وکلید رو از توی جاکفشی برداشتم ودر رو آروم باز کردم،دوباره نگاهی به ابتدای راه پله انداختم و از خونه خارج شدم.کلید رو هم گذاشتم توی جیبم. نگاهم به استخر افتاد،سریع رومو ازش گرفتم وبه حرکت در اومدم وزیر لب هم میگفتم: فقط میخوام برم تو اون خونه تا ببینم نفر دوم کیه! از ساختمون خانوم فاصله گرفتم،به دیوار ته باغ نگاه نمیکردم،زیر لب اشهدم رو خوندم،یکی نبود به من بگه آخه دختره ی ناقص العقل به توچه! تو جام ایستادم.چنان نفس نفس میزدم که انگار چند کیلومتر راه رو دوئیده بودم! سرم رو به عقب برگردوندم،از همونجا که ایستاد بودم به پنجره ی اتاق خانوم نگاه کردم،چیزی دیده نمیشد. دوباره به عمارت قدیمی چشم دوختم،اگه این یکی هم خودش رو به من نشون بده چی! اگر وحشتناک تر از لیدا باشه! اگه اصلاً روح نباشه!.....اگه آدمیزاد هم نباشه!!! وای خدای من یعنی برگردم؟ تا کِی؟ تا کی این موش وگربه بازیها رو در بیارم؟! دوباره به سمت عمارت قدیمی قدم برداشتم وبه خودم گفتم: نه مهناز...توبیخیال نمیشی... لیدا از تو کمک میخواد...اون دستش از زمین و آسمون کوتاهه به خودم نهیب زدم: اگه همه اینها دستشون تیه کاسه باشه چی؟ اصلاً اگه همشون آدمیزاد نباشن! دلم به طرز وحشتناکی پیچ میخورد،شدیداً به دستشویی نیاز داشتم،به خودم اومدم دیدم جلوی در عمارت قدیمی ایستادم.آب دهنم رو قورت دادم،دهنم رو بستم وسعی کردم با بینیم نفس بکشم،اما انگار کار خیلی سختی بود وبینیم گنجایش جابجایی حجم اون همه هوا رو نداشت! دوباره به دور وبرم نگاهی انداختم وآروم روی در دست کشیدم،اول نوک انگشتم وبعد تمام کف دستم رو...مثل بچه ای که از داغ بودن بخاری ترس داره! دستگیره رو به پایین فشاردادم..در بسته بود. اَه !!! چرا فکراین قسمتش رو نکرده بودم!؟ کلافه بودم. تا اینجا اومده بودم ونمیخواستم که دست خالی وبا یه ذهن مشغول برگردم، باز به دور وبرم نگاه کردم. انگار منتظر بودم لیدا بیاد ویه دسته کلید بهم بده! کمی از عمارت فاصله گرفتم وبهش نگاه کردم،پایین ترین تراسش سمت چپ در بود وحدود سه متر از زمین فاصله داشت.دوطرف در ورودی دوتا ستون بلند ونسبتاً پهن داشت،چراغ قوه رو به دندون گرفتم ودست وپاهام رو به دور ستون حلقه کردم یه خورده که بالا رفتم با دراز کردن دستم تونستم نرده ها رو بگیرم وبه بدبختی خودم رو بالا کشیدم.. یعنی گند زدم به لباس! چراغ قوه رو از دهنم برداشتم فکر کنم دهنم گشاد شده بود. با خودم گفتم: خب خانوم عقل کل! به این فکر کردی که چجوری برگردی؟ با کلی نذر ونیاز دستگیره ی در اتاق رو به پایین حرکت دادم در کمال ناامیدی در باز شد! وارد اتاق شدم،چراغ قوه رو هنوز روشن نکرده بودم،میخواستم تا جایی که احتیاجم نیست روشنش نکنم تا باتریش من رو قال نذاره. نگاهمو توی اتاق چرخوندم،یه تخت خواب دونفره،یه چمدون روش که به هم ریخته ونصف محتویاتش روی تخت و وسط اتاق ریخته شده.. حالا وقت وارسی نبود. به سمت در رفتم،نزدیک در زیر پام چیزی چرق چرق کرد.سریع چرغ قوه رو روشن کردم،خورده های شیشه بود. خم شدم،محدوده اش فقط تو همین قسمت یعنی جلوی میز بود. چراغ قوه رو حرکت دادم روی میز، یه آینه ی قاب کرده وقشنگ/ یه سری لوازم آرایش به هم ریخته..یه قاب عکس که شیشه اش فقط قسمت های نزدیک به قاب بود وقطعاً خورده شیشه ها مربوط به همین قاب عکس بود.عکس رو برداشتم وبهش نگاه کردم،یه دختر فوق العاده خوشکل با یه آرایش جذاب وگیرا توی بغل یه پسر خوشتیپ،اصلاً استیل پسره از تو همین عکس معلومه چه توپه! تو دلم گفتم: خدایا طرفم یه چیزی تو مایه های این هیکل باشه! بعد یدونه محکم زدم پس کله وجدانم وبهش گفتم: تو این شرایط که معلوم نیست زنده میمونی یا نه به همین چیزها فکر کن! کار چندان سختی نبود که بفهمم اون عکس متعلق به کیه،بی شک اون دختر لیداست وپسری هم که اون رو از پشت سردر آغوش گرفته همسرش امیره،همین هایی که سهیل گفته بود،لابد اینجا اتاقشون بوده! چرا شیشه شکسته؟ یعنی دعواشون شده بوده! زیرلب گفتم: حتماً دعوا کردن که اینطور اتاق به هم ریخته! از کجا معلوم امیر لیدا رو به کشتن نداده باشه! تا به آینه نگاه کردم قیافه ی لیدا رو دیدم که عصبانی پشت سرم ایستاده،سریع به پشت سرم نگاه کردم ،اما جز من کسی توی اتاق نبود؛ با صدای آرومی گفتم: یعنی خواستی بهم بفهمونی که شوهرت بی گناهه. باشه..فهمیدم فقط تظاهر به خونسردی میکردم ،در واقع داشتم سکته میکردم.آروم در اتاق رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون.روی همه ی مبل ها پارچه های سفید کشیده شده بود،آدم وحشتش میگرفت،زیر لب زمزمه کردم: خونه ی ارواح... آروم از اتاق اومدم بیرون،خب حالا کجا برم؟ باید تک تک اتاقها رو سرک بکشم تا ببینم چیزی دستم میاد یانه! چند تا پله میخورد به سمت پایین تا به سرسرای بزرگ برسه واز سمت دیگه چند تا پله میخورد وبه اتاق های بالایی راه پیدا میکرد،به خاطرم اومد که روز اول اون که متوجهش شدم از اتاق زیر شیروانی به من نگاه میکرد،پس هر خبری هست تو اتاق های بالاییه.پس راهمو به سمت پله هایی که به بالا میخورد کج کردم. با اینکه چشمام به تاریکی عادت کرده بود اما هنوز چراغ قوه روشن بود.به سمت بالا قدم برداشتم،هر یک پله که میرفتم سریع برمیگشتم پشت سرم رو نگاه میکردم وبعد روبروم رو ؛هر وقت سرم رو میچرخوندم ومیخواستم دوباره به راهم ادامه بدم،تصور میکردم الان که سرم رو برگردونم یه نفر جلو راهم وایستاده! در واقع هیچ کس نبود ومن فقط حدس میزدم. حدود 6-7 تا پله که بالا رفتم تقریباً سه متری پله نداشت وسطح صاف بود،سمت چپم یه پنجره ی بزرگ بود که عرضش تمام این سه متر وطول پنجره هم تا سقف ادامه داشت و من میتونستم دیوار ته باغ رو که حالا فاصله اش خیلی بیشتر شده بود رو ببینم(آخه ساختمون خانوم به دریا نزدیک تر بود؛که البته اون هم کلی فاصله داشتا!) اگه شب نبود مطمئناً این پنجره فضای رمانتیکی رو ایجاد میکرد،باید چندتا پله ی دیگه رو طی میکردم تا به اتاق های بالایی برسم،پله ها رومیشمردم، یک..دو..سه..چهار..پنج.. پام رو که روی ششمی یعنی آخری گذاشتم یه صدایی اومد.سریع چراغ قوه رو خاموش کردم ونفسم رو حبس کردم.گوشهامو تیز کردم: قیژ(کوتاه) لخ..لخ.. صدای پایی بود که روی زمین کشیده میشد. سریع پله ی آخر رو هم طی کردم وگوشه ای ترین قسمت رو انتخاب کردم وتوی تاریکی ایستادم.خیسِ عرق بودم.چشمامو از ترس گرد کرده بودم که هیچ صحنه ای رو جا نندازم،اصلاً پلک هم نمیزدم.صدای باز شدن در یکی از اتاق ها که انگار لولای اون خشک بود واحتیاج به روغن کاری اساسی داشت بلند شد: قیــــــــژژژ..دیگه نفس هم نمیکشیدم.پاهاشو روی زمین میکشید. صدا نزدیک میشد. به جلوی من رسید،قدِ بلند،شونه های آویزون که از شدت لاغری خم شده بود وحالت نسبتاً قوزداشت.سر تا پا سیاه پوشیده بود وموهای یک دست سفید. سریع به پاهاش نگاه کردم،حالت طبیعی داشت ودمپایی هم به پا داشت.خدا لعنت کنه شاهین رو که فکر تو سر من انداخت! اصلاً من رو ندید وبه سمت پله ها رفت.آدم بود؟!..آره آدم بود،اگه نبود حتماً متوجه من میشد! کی بود؟! از پله ها کامل پایین رفت و وارد سرسرا شد وبعد رفت زیر طبقه ای که من ایستاده بودم، سریع ولی با قدمهای سبک خودم رو به اتاقش رسوندم.خدا رو شکر در هنوز باز بود وگرنه با باز کردنش صدای نکره اش در میومد. به داخل اتاق نگاه کردم،روبروی در یه پنجره ی کوچیک بود،یه تخت یه نفره ویه قفسه ی بزرگ کتاب.یه بار دیگه به بیرون نگاه کردم،هنوز خبری ازش نبود،رفتم به سمت قفسه ی کتابها،ای جان!!فریدون مشیری.. سریع کتابو برداشتم وگذاشتم زیر تی شرتم وبه کمری شلوارم بندش کردم.اسم این کاردزدی نیست،بعداً یه جوری میارم میذارم سرجاش. چشممو دور اتاق چرخوندم...یه قاب عکس بزرگ به دیوار نصب بود. خانوم ویه مرد خوشتیپ که حتماً شوهرشه رو یه مبل سلطنتی کرم قهوه ای نشسته بودن.یه دختر تقریباً هجده ساله که حتماً لیداست پشت مبل بالای سر خانوم دستهاشو حایل پشت مبل کرده وپسری تقریباً 15 ساله هم روی دسته مبل طرف شوهر خانوم نشسته بود،این هم که آقا سهیل بد اخلاقه.. -اینجا چیکار میکنی؟ از ترس جیغ خفه ای کشیدم چراغ قوه رو انداختم روی زمین،حالا صورتش رو میدیدم که با ابروهای گره کرده در حالی که توی درگاه ایستاده بود به من نگاه میکرد. از ترس زبونم بند اومد بود،نگاهم بین عکس وصورت اون گَردش کرد،هر چند خیلی شکسته تر شده اما هنوز قابل شناختنه،شوهر خانوم بود،با لکنت گفتم: س..سلام با اخم گفت: سلام..اینجا چیکار میکنی؟ آب دهنم رو قورت دادم و فقط نگاهش میکردم. نگاهش به زمین، کنار پام افتاد،رد نگاهش رو دنبال کردم،به چراغ قوه بود.خم شدم وبرداشتمش. پوزخندی زد: منتظرت بودم ابروهامو از تعجب بالا بردم،منتظر من بود؟!!! لخ لخ کنان به سمت تخت رفت ونشست (صدای قیژ کوتاه از تخت در اومد) وگفت: ناشی گریِ خودم باعث شد تو اولین روز من رو ببینی وحالا از کسرا جویای این خونه بشی. پس اون کسرای موزمار از همه چی خبرداشت! نامرد میدونست ومن رو توی خماری گذاشت. ناخواسته لبخندی زدم: خیلی معذرت میخوام که اینو میگم، اما در واقع من اصلاً فکر نمیکردم اون که دیدمش آدم باشه! ابروهاشو بالا برد وگفت: مگه تو غیر آدم رو هم میبینی! اوه! گاف دادم. ولی یهویی به ذهنم رسیدتیری به تاریکی بندازم وبا خنده گفتم: آخه حس میکنم دارم یه مدیوم میشم. یه واسطه بین دنیای آدما و از مابهترون. روی تخت دراز کشید و در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه گفت: این دفعه دیدیشون بهشون بگو از مسواک من استفاده نکنن،من وسواس دارم. خودم هم خنده ام گرفت،بدون اینکه به من نگاه کنه انگشت اشاره اش رو به سمت من گرفت: اون چیه زیر لباست قایم کردی؟ تازه متوجه سرو وضعم شدم،من با لباس تو خونه جلوی یه مرده غریبه بودم،خدا رو شکر حداقل روسری سرم بود.زیر تی شِرتم قشنگ معلوم بود یه چیز مستطیلی هست، آخه کتاب شعر بود و نسبتاً کلفت. با تته پته گفتم: راستش، من قصد داشتم بر گردونمش،نمی خواستم واسه خودم بردارم. با تعجب به من نگاه کرد: از قفسه کتاب من برداشتی! کتاب رو از زیر لباسم در آوردم.نگاهی به کتاب کرد وچشمهاشو تنگ کرد: کدومه؟ جواب دادم:فریدون مشیری لبخندی زد: تابحال شعرهاش رو خوندی؟ من هم متقابلاً لبخندی زدم و زمزمه کردم: بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم نگاهش رو از من گرفت وبه یه نقطه نامعلوم خیره شد و ادامه داد: شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم هر دو همزمان گفتیم: شدم آن عاشق دیوانه که بودم... هر دو ساکت شدیم.. صداش از بغض لرزید وبعد بیت آخر رو زمزمه کرد: رفت در ظلمتِ غم، آن شب وشبهای دگر هم! نه گرفتی دگر از عاشقِ آزرده خبر هم! نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...! بی تو، امّا، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.... آخِی..طفلکی چه عاشق پیشه هم بود! فقط یه چیزی! هدفش که احتمالاً خانوم نبود؟! آخه اون ماموت که عاشق شدن نداشت! آهی کشید ودر حالی که مخاطبش من بودم ولی نگاهش به من نبود گفت: مهتاج در مورد من چیزی نمیگه؟ سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم،پس اسم خانوم مهتاج بود! چرا تابحال از زهرا اسمش رو نپرسیده بودم؟ جواب دادم: ما هنوز اون طور که باید صمیمی نشدیم. با غصه بهم زل زد، گفتم: ولی خیلی دیدم که از پنجره ی اتاقش زل زده به اینجا. پوزخندی زد وگفت: با دست پس میزنه، با پا پیش میکشه! در حالی که سعی میکردم لحنم ناراحتش نکنه گفتم: همه ی این هفت سال رو اینجا بودین؟ سرشو تکون داد وگفت: تا یک سال سعی کردم پیش مهتاج بمونم وبه زندگیم سر وسامونی بدم،اما نشد...نه من میتونستم..نه اون میخواست. بعدش هم برگشتم شهرم،یکی دوسال بعدش هم که برگشتم اینجادیگه نخواست که با من باشه من هم اومدم اینجا. بی اراده گفتم: چرا؟! به قاب عکس روی دیوار خیره موند: مهتاج خیلی دوست داشت سهیل ولیدا دانشگاههای خارج از کشور تحصیل کنند،اما اونها علاقه داشتن اینجا بمونن،لیدا وکالت خوند وبا یکی از همکلاسیهاش که بچه ی اصفهان بود به نام امیر به هم علاقه مند شدند.امیر سطح زندگیش خیلی پایینتر از ما بود وبرای طائفه ما یه وصله ی ناجور بود. من خودم هم با این وصلت مخالف بودم، اما لیدا خیلی پافشاری کرد،حتی دست به خود کشی هم زد که ناکام موند.بعد از فارغ التحصیلیشون عقد کردند ویک هفته بعد از عقد اومدیم اینجا تا جمع جدید خانواده با هم صمیمی تر بشیم ولی روز دوم از اومدنمون اونها... چشماش پر از اشک شد وآهی کشید و اشک هاش رو پس زد ...ساکت شد. بیچاره ها چه دردی کشیده بودن! روز دوم از تفریحشون دختر ودامادش غرق شدن،اونم به چه وضع دردناکی! البته هنوز از مرگ دامادش امیر مطمئن نبودم،گفتم: آقا سهیل خبر داره که شما اینجایین؟ پوزخندی زد:سهیل هیچ چیز براش مهم نیست، میدونه! اما دونستن با ندونستن براش فرقی نداره،هیچ وقت نیومده حالم رو بپرسه. وباز آهی کشید،به کتاب توی دستم نگاهی انداختم ودوباره بهش نگاه کردم وگفتم: نگفتین! میتونم کتابو ببرم؟ وقتی بخونم برمیگردونمش. به کتاب نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: این وقتِ شب! این همه راه رو اومدی.با توجه به اینکه درخونه قفله صد در صد از یکی از پنجره ها داخل شدی،یعنی این همه سختی رو طی کردی که کتاب فریدون مشیری رو بگیری؟!! لبخندی زدم وگفتم: راستش... میخواستم ببینم که صدای شکستنی که یه هفته پیش اومد دلیلش چیه واونی که روز اول دیدمش کیه،شما که خودتون گفتین اومدنم رو حدس زده بودین! با خنده سرش رو تکون داد وگفت: اونروز عصبانی بود وزدم گلدون توی اتاق زیر شیروونی رو شکستم، حالا ابهاماتت برطرف شد؟ با گیجی سرم رو کمی به راست خم کردم وگفتم: بله تقریباً بعد با هول گفتم: راستی.؟ با حالت سوالی نگاهم کرد،گفتم: میشه کسی نفهمه که من؟ آخه فکر نکنم خانوم زیاد.. سریع سرش رو تکون داد وگفت: باشه،خیالت راحت،حتی به کسرا هم نمگیم،در ضمن زری از هیچ چیز خبر نداره،بهش چیزی نگو فوراً گفتم چشم،قدمی به طرف در برداشتم ودوباره رو بهش گفتم:در اصلی قفله با لبخندی گفت: کلید روی دره لبخندی زدم وگفتم: ممنون خداحافظ در جوابم گفت: باز هم بیا،البته با احتیاط،خدانگهدار از پله ها پایین اومدم ودر رو باز کردم،گوشیم رو از جیبم در آوردم،به صفحه اش نگاه کردم ساعت سه ونیم صبح بود،سریع به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم.البته توی راه کلی سوال توی ذهنم اومد،یه عالمه افکار ضد ونقیض. مثلاً یه چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که وقتی توی اتاق لیدا وامیر بودم با خودم فکر کردم که کار امیر ولیداست،روی چه حسابی این قضاوت رو کردم؟ اون هم با این قاطعیت! شاید کسی اونجا رو به قصد پیدا کردن چیزی به هم ریخته! نزدیک خونه تو جام ایستادم،از چیزی که توی ذهنم گذشت لبخندی رو لبم نشست: وقتی فکر ویه ساختار ذهنی بدون کوچکترین زحمت وتعریفی توی ذهنت بیاد یعنی واقعیت محض...(این برای من ثابت شده) به ساختمان قدیمی وبه اتاق لیدا نگاه کردمو گفتم: اون اتاق هفت ساله که دست نخورده! بعد آروم زمزمه کردم: مگه نه لیدا؟ پوزخندی زدم وبی صدا وارد ساختمون شدم،دوباره در رو قفل کردم وکلید رو گذاشتم توی جاکفشی، آروم از پله ها بالا رفتم؛خدا خدا میکردم خانوم تمام این مدت رو خواب بوده باشه.یکراست رفتم توی اتاقم و وسایلم که شامل چراغ قوه وکتاب وقراًن بود رو گذاشتم اونجا ودوباره برگشتم پایین، اونقدر تشنه بودم که حد نداشت، بعد از خوردن آب رفتم بالا وپشت در اتاق خانوم قرار گرفتم،در نیم لا بود، سرم رو بردم تو،یاد حرف شاهین افتادم، الان بهترین موقعیت بود که پاهاشو ببینم، یه جورایی خودم مطمئن بودم که اون آدمه ولی خب میخواستم مطمئن تر بشم.سعی کردم بدون تکان دادن در رد بشم، وموفق هم شدم، رفتم پایین تخت رو بروش ایستادم، به حالت خودم لبخندی زدم و توی دلم گفتم: آخر وعاقبت ما رو باش که نصفه شب پاشدم به حرف یه آدم بی عقل اومدم پاهای یه پیرزن رو ببینم، اونم چه پیرزنی! همچین تیــــغ کشیده بود که انگار میخوان بذارنش توی قبر،فکرکنم حد اکثر قد آدم تو این موقعیت نمایش داده میشه! در حالی که لبخند روی لبم بود ملحفه اش رو آروم از روی پاش کنار زدم،از اونچه که دیدم دهنم خشک خشک شد.... ..... ترانه با صدای بلند خندید، زدم به بازوش: خفه شو دیوونه،همه دارن نگاهمون میکنن. ترانه دستش رو جلوی دهنش گذاشت: من دیوونه ام یا تو؟ زدی پیرزنه رو نصفه شب از ترس کشتی! باز به خندیدنش ادامه داد،پاهامو توی شکمم جمع کردم وبه دریا خیره شدم، گفتم: تقصیر اون پسرخاله ی ناقص العقل تو بود دیگه! و اِلا من اصلاً به خاطرم هم نمیرسید برم پاهاشو نگاه کنم. ترانه سرش رو با خنده تکون داد وگفت: ولی خداییش زنه یه چیزیش میشه ها! آخه گرمای تابستون یه طرف! کی میاد شب با کفش بخوابه؟ سرم رو به چپ وراست تکون دادم وگفتم: وقتی دیدم داره نگام میکنه ازترس داشتم سکته میکردم،اصلاً به یقین رسیدم که یارو جنه! تو نمیدونی به چه وضع اصفناکی فرار کردم که!بدبخت همینطور دنبالم میومد که بهم بگه نترسم من هم همینطور جیغ میزدم وفرار میکردم؛آخرش هم جلوی اتاق کله پا شدم. زد روی شونه ام و گفت: عوضش خیالت راحت شد که طرف آدمه. لبم رو گاز گرفتم: از روبرو شدن باهاش خجالت میکشم ترانه، بیچاره به خاطر افکار مسموم من پاهاش رو از کفش در آورد وبهم نشون داد؛ خدا ذلیل کنه شاهینو ترانه لبخندی زد وهیچی نگفت،هر دو به دریا خیره شدیم، به نیم رخ ترانه نگاهی انداختم،به بینی عملیش ولبهای برجسته اش.ابروهای نازک وکشیده اش،با صدای آرومی گفتم: چته ترانه؟ بدون این که بهم نگاه کنه گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز به کسی علاقه مند بشم! ابروهامو بالا بردم: پس بالاخره یکی پیدا شد که دل ترانه خوشکل مارو ببره! ترانه پوزخندی زد وگفت: نبرد! دل من خودش رفت. الان هم خورده به کوچه بن بست، معنی حرفهاشو نمی فهمیدم، شونه اش رو تکان دادم وگفتم: ترانه جون واضح صحبت کن آهی کشید وگفت: بی خیال، من میخواستم که امروز رو باهم باشم تا به چیزی فکر نکنم. لبخندی زدم وگفتم: اما گاهی اوقات با به زبون آوردن مشکلاته که آدم سبک میشه. بهم نگاه کرد،با صدای آروم همراهِ لبخند پرسیدم: طرف کیه؟ لبخند شرمگینی زد: همون پسره ی ناقص العقل که رفیق من رو ترسونده منظورش شاهین بود،اصلاً ازش خوشم نمیومد،قیافه ام رو تو هم کشیدم وگفتم: آخه پسر قحطه! این همه خوشکل وخوشتیپ دور وبرت رو گرفتن اون وقت شاهین؟! ترانه لبهاشو کج کرد وگفت: دِله دیگه! دست خودم نبود...اصلاً نفهمیدم کی بهش دل بستم. گفتم: حالا چرا خورده به کوچه بن بست؟ سرش رو انداخت پایین وگفت: شاهین اصلاً تو فاز احساس نیست؛ اون فقط میخواد خوش بگذرونه، اونقدر با من صمیمیه که در مورد همه ی کارهاش حرف میزنه،جلوی من در مورد بقیه زن ها ودخترها اظهار نظر میکنه، یه جورایی من رو رفیق صمیمیش میدونه واصلاً به من فکر نمیکنه زیر چشمی به من نگاه کرد وزیر لب گفت: الان هم چهار-پنج روزه که به من پیله کرده که شمارتو بهش بدم. چشام گرد شد وبدون فکر کردن گفتم: غلط کرده. بهش بگو من از اون دخترها نیستم. ترانه هیچ جوابی نداد وهمچنان به ساق سفید پاهاش که حالا زیر نور آفتاب برق میزد چشم دوخته بود؛ من داشتم جلز و ولز میکردم، اصلاً از شاهین خوشم نمیومد،احتیاجی نبود که ترانه بگه هر کی برخورد شاهین رو میدید میفهمید آدم درستی نیست. - ترانه یه چیزی بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟ بهم نگاه کرد وگفت: شده تا بحال چیزی به من بگی و من هم برم به کس دیگه ای بگم؟ با لبخند گفتم: نه من بهت اعتماد کامل دارم،اما این راز زندگیمه، خیلی واسم مهمه. متقابلاً لبخندی زد وگفت: بگو عزیزم راحت باش. با مِن ومِن گفتم: راستش، من تو خانواده ام یه مشکلی دارم.. الان مدتیه که مادر وپدرم از هم جدا شدن. چشمای ترانه گرد شد: وا! چرا؟ مامانت به اون خوشکلی لبامو غنچه کردم وبهش نگاه کردم: چه ربطی داره! بعد آهی کشیدم وگفت: هرچند که هرچی به سرمون اومده ازخوشکلی مادرمه. خانوم بابامو هم سطح خودش نمیدونه. ترانه با لحن دلسوزانه ای گفت: چرا؟ بابات که مرد مهربونیه! نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: هربار با مادرم بیرون میرفتم همه فکرمیکردن خواهرمه، مادرم خوش پوش وخوش آرایش. اما بابام همیشه دستهاش سیاه بود ولباسهاش بوی روغن میداد. اونقدر شکسته شده که همه فکرمیکنن با مادرم پدرودخترن،کسی باور نمیکنه که همه اش دوسال باهم اختلاف سنی دارن. ترانه با تعجب گفت: جدی میگی؟ اصلاً بهش نمیاد دوسال اختلاف سنی داشته باشن! چپ چپ نگاهش کردم،خنده ام گرفت،گفتم: خیلی بیشعوری ترانه. لبخندی زد وگفت: حالا با مامانت زندگی میکنی یا بابات؟ منم مختصراً ماجرا رو براش تعریف کردم،دهنش از تعجب باز مونده بود، دست آخرهم گفتم: بیشتر علت گوشه گیریم هم همین طور چیزهاست. یهو بی هوا زد پشت گردنم که چشمام تکون خورد، با غیظ گفت: تو غلط کردی.انگار مردم هیچ مشکلی تو زندگیشون ندارن! گوشه گیری تو به خاطر اخلاق گند خودته. ادامه دادم: وتیپ وقیافه ام وهیکلم چشماشو گرد کرد وگفت: فقط خفه شو مهناز. تیپ آدم به خودش برمیگرده، هیکلت هم خیلی خوبه، قیافه ات هم مگه چشه؟ چه عیب ونقصی داری؟ اگه زشت بودی که رسولی اینقدر پاپیچت نمیشد،شاهین هم نمیرفت تو نخِت! تا خواستم جوابی بدم،با گوشیش شروع کردم به جایی زنگ زدن، بعد از چند ثانیه : سلام زهرا جون خوبی؟چه خبر؟ - ..... - آره گلم،جات واقعاً خالیه - .... - راستش زنگ زدم یه خواهش کوچولو دارم.میشه زنگ بزنی یه آرایشگاه یه نوبت فوری بگیری؟ - ... - نه بابا! شوهر کجا بود زهرا جون! میخوام مهناز رو ببرم وزنش رو کم کنم بعد با صدای بلند خندید وگفت: پس من منتظرم،فوری گلم.بای بعد با لبخند زل زد به من: خب خوشکلیتون که الان حل میشه، با خودت پول آوردی؟ با گیجی گفتم: آره، چقدر میخوای؟ ابروشو بالا برد: چقدر داری؟! جواب دادم: به اندازه آرایشگاه که دارم،کارت پولم هم همراهمه،تازه حقوق گرفتم،پُره دستاشو به هم زد: خب پس امروز یه خرید اساسی افتادیم به این حالات دوست داشتنیش لبخند زدم، اگه کسی باهاش دوست نبود فکر میکرد دختر مغروریه اما اصلاً اینطور نبود، در واقع شخصیت ترانه مثل جولیا پندلتون تو داستان جودی ابوت بود.در عین اینکه کلاس میگذاشت وگاهی اوقات هم خودش رو برتر میدید اما همیشه در شرایطی که به کمکش احتیاج بود دریغ نمیکرد. بعد از چند دقیقه زهرا زنگ زد وگفت برای ساعت یک وقت گرفته، وآدرس رو هم به ترانه داد، در حین ناهار خوردن بودیم و ترانه داشت خاطراتش با دوستهای محترمش رو تعریف میکرد،اونقدر اسم همکلاسیها رو آرود که من یاد رسولی افتادم، گفتم: راستی ترانه نمیدونی رسولی اینجا با کی خونه داره؟ ترانه سرشو تکون داد وگفت: اون پسره که مجری برنامه های دانشگاه هست؟ من سریع گفتم: رحیمی؟ سرشو سریع تکان داد وگفت: آره آره. من ادامه دادم: کثافت خرمایه، چطور شده که رسولی با این خونه گرفته! ترانه جواب داد: هردو شیرازیَن. بعد ادامه داد: هر روز با یه ماشین میاد، پریروز با کیوان رفته بودم دانشگاه،دیدم رحیمی با پرادو اومد. لبامو کج کردم وگفتم: خوشتیپ هم هست عوضی. ترانه خندید وگفت: نهایت عصبانیته توئه نه! با این حرفش با هم خندیدیم،بعد از ناهار هم رفتیم آرایشگاه... .... کلی رنگ وروم وا شده بود،اصلاً پوستم چند درجه روشن شده بود،توی ماشین نشسته بودیم وداشتیم میرفتیم بابل که بریم بازار.آدرس این فروشگاه ها روهم از زهرا گرفتیم. با خنده گفتم: اگه مهران منو ببینه! ترانه حواسش به آینه بود،گفتم: ترانه؟ با گیجی به من نگاه کرد،گفت:جانم متوجه نشدم چی گفتی؟ دوباره حرفمو تکرار کردم،اخم کرد وگفت: آدم به برادر کوچیکتر از خودش رو میده؟ بعد باز به آینه خیره شد وگفت: مهناز یکی داره تعقیبمون میکنه ابرومو بالا بردم وگفتم: جان؟ ادامه داد: اول فکر نمیکردم که قصد تعقیب داره،اما الان که فکر میکنم یادم میاد که از دریا تا آرایشگاه هم بود.سرعتم رو کم میکنم کم میکنه،سرعتمو زیاد میکنم زیاد میکنه. گفتم: موتوره؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت: مهناز! با پرادوی مشکی.عین ماشین رحیمی با خنده گفتم: من میدونستم این رحیمی عاشق من شده ها و با صدای بلند خندیدم،ترانه گفت: دیگه آخر توهمی؛ رحیمی نیست، عینک دودی زده ولی قیافه اش نافرم آشناست. هنوز حرفش تموم نشده بود با لبخند معنی داری گفت: مهناز خانوم حدست درسته،طرف دنبال توئه با مسخرگی گفتم: اینا رو همین الان گفت؟ چپ چپ نگاهم کرد وگفت: خره، رسولیه ودر حالی که من لبخندم داشت محو میشد ادامه داد: کیوان گفته بود که ترم تابستون برنداشته، پس حالا میشه فهمید علت آمل موندنش چیه! اون مونده که مراقب تو باشه وبا صدای بلند خندید،ولی من حسابی حالم گرفته شد. در تمام مدت خرید ترانه مدام حواسش به دور وبرش بود وثانیه به ثانیه گزارش رسولی رو میداد،ولی من حتی یک بار هم برنگشتم نگاه کنم، ترانه به سلیقه ی خودش هرچی دلش میخواست برای من برمیداشت ومن فقط زحمت پرو کردنش رو میکشیدم وپول حساب کردنش.دو تا مانتو خریدم،یه شلوار جین. با چند تا شال و روسری ویه کیف. ساعت دور وبر شش غروب بود که برگشتیم،من رو سر کوچه پیاده کرد وخودش رفت، وارد کوچه شدم، همین طور که به سمت در باغ میرفتم وتوی دستم هم کلی وسایل بود به پشت سرم نگاه کردم، رسولی توی ماشین نشسته بود.خب آدرس اینجا رو هم که یاد گرفت، همین که کسرا برام در رو باز کرد،بعد از سلام کردن سریع گوشیم رو درآوردم وبه رسولی پیام دادم: برای تعقیب کردن تا آخر تابستون وقت میخواستی؟ جوابم رو نداد، به زری سلام دادم ویکراست رفتم توی اتاقم،خجالت میکشیدم با خانوم روبرو بشم. خرید هام رو جابه جا کردم وخودم نشستم یه گوشه،به اتفاقات دیشب دوباره فکر کردم، خب حالا من رفتم عمارت قدیمی رو دیدم وفهمیدم که آقای پدر زنده و همینجا حضور داره،چی شد؟ به خاطر دونستن این موضوع من نزدیک بیست روزه دارم له له میزنم؟ یعنی روح لیدا تنها به همین دلیل خودش رو به من نشون میده ومیاد توی خوابم؟ ضربه ای که به در خورد من رو ترسوند،جواب دادم: بله؟ زری بود که گفت: من وکسرا داریم میریم،کاری نداری؟ از جام بلند شدم ودر رو باز کردم : نه عزیز،برین به سلامت خداحافظی کرد ورفت.من همونجا جلوی در اتاقم ایستاده بودم وبه در اتاق خانوم نگاه میکردم.یه معذرت خواهی بهش بدهکار بودم... فصل یازدهم: امیر بعد از خالی کردن محتوای چمدان بر روی تخت یه تونیک قرمز با نوشته های مشکی به همراه شلوار تنگ مشکی برای لیدا کنار گذاشت ولباس های خودش را هم تعویض کرد،در همین حین لیدا وارد اتاق شد،امیر به سمت او برگشت وبا عجله گفت: لیدا جان جلو نیا، لیدا با تعجب گفت: چرا؟ امیر شیشه های روی زمین را نشان داد،لیدا لبخندی زد وگفت: خیلی تنبلی امیر،هنوز جمعشون نکردی؟ بعد با پرشی از روی شیشه ها رد شد وخودش را به امیر رساند، لباسهایی که امیر برایش کنار گذاشته بود را پوشید ودوتایی به سمت ساحل به راه افتادن. به محض اینکه به لب ساحل رسیدند لیدا با ناراحتی گفت: امیر هیچی نیاوردم بخوریم! امیر لبخندی زد: بی خیال،نمیخواد لیدا در حالی که دوباره برمیگشت گفت: تا تو قایق رو آماده کنی من هم اومدم. وشروع کرد به دوئیدن.امیر سرش را تکان داد،قایق موتوری کوچک را آماده کرد،از بین دوقایقی که اینجا وجود داشت او فقط روشن کردن این یکی را بلد بود،چون موتورش ساده بود.شلوارش را تا بالای زانو تا زد وقایق را از ساحل دور کرد والبته تلاشش برای خیس نشدن شلوارش بی فایده بود.لیدا در حالی که سبد کوچکی در دستش بود به ساحل برگشت وبا ناراحتی گفت: امیر! من تا اونجا بیام خیس میشم که! امیر قایق را رها کرد تا به سمت لیدا بیاید که لیدا با خنده گفت: ولش نکن امیر،موج حرکتش میده،خودم میام. وشلوارش را در آورد ودور گردنش انداخت و وارد آب شد،امیر به حرکات لیدا میخندید ومیگفت: دختر این چه کاریه! یکی میبینه زشته. ولی لیدا با خنده ودر حال رقص به سمت امیرمی آمد و در دست دیگرش سبد را بالای سرش میبرد وتکان میداد. هنوز قدمی مانده بود تا به امیر برسد که امیر طاقتش تاق شد وبا یک دستش کمر لیدا را گرفت وبه سمت خودش کشید ولبهایش را بروی لبهای لیدا گذاشت. صدای تیمسار آنها را از حال خوششان در آورد: لیــــدا! سرما میخوری! لیدا لبش را گاز گرفت و به رو به پدرش که با آنها فاصله ی زیادی داشت فریاد زد: بابا هوا گرمه، سرما کجا بوده؟ وکنار قایق ایستاد، امیر در حالی که لبخند به لبش بود گفت: دیدی آبرومو جلو بابات بردی؟ وکمر لیدا را چسبید واو را سوار قایق کرد،لیدا خندید وگفت: چرا؟! ما که کار بدی نکردیم! سریع شلوارش را پوشید، امیر هم سریع سوار قایق شد و موتورش را روشن کرد. امیر در انتهای قایق نشسته بود وبه حرکت قایق فرمان میداد،لیدا هم در ابتدای قایق نشسته بود وباد موهای بلندش را به پرواز درآورده بود ودل امیر را بیش از پیش بیتاب خود میکرد،آنقدر از ساحل فاصله گرفته بودن که فقط یک خط شده بود، امیر طاقت نیاورد وقایق را خاموش کرد،لیدا با دلخوری گفت: امیر داشتم حال میکردما! امیر هم با خباثت گفت: تنها تنها!؟ ودستانش را باز کرد ولیدا خودش را به او رساند ودرآغوشش جا گرفت... ....امیر تکه سیبی که پوست کرده بود در دهان لیدا گذاشت، لیدا با دهن پر گفت : قیافه ات دیدن داره امیر امیر یک تای ابرویش را بالا برد: چرا؟ لیدا با لبخندی گفت: تابلو رنگت پریده! امیر لبخندی زد وگفت: دارم به این فکر میکنم اگه قایق برگرده وبیفتیم تو آب چیکار کنیم؟ لیدا با اعتماد به نفس گفت: خب من شنا بلدم، تو رو هم نجات میدم. امیر قهقهه ای زد وگفت: تو نصف من هم نیستی،چطور میخوای منو نجات بدی؟! لیدا ابروهایش را بالا برد: یعنی فکر میکنی من ضعیفم؟ امیر درحالی که همچنان میخندید گفت: من چنین جسارتی نکردم عزیزم! لیدا سرپا وسط قایق ایستاد وگفت: نه دیگه حرفتو زدی باید پاش واستی. دوپایش را از هم بازکرد وشروع کرد به بازی دادن پاهاش،به نوبت: چپ...راست... قایق خاموش به سمت چپ وراست بالا وپایین میرفت،امیر در حالی که ته دلش احساس ترس میکرد،اما سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد: لیدا جان نکن.قایق برمیگرده یه وقت. لیدا ریتم ضرباتش را تند ترکرد واز قصد خودش را از سمت چپ به داخل آب انداخت،امیر آنقدر ترسیده بود که اصلاً متوجه عمد بودن حرکت لیدا نشد. با هول از جایش پرید واز لبه ی قایق به آب چشم دوخت،خبری از لیدا نبود،ترس به جانش افتاد؛صدازد: لیدا؟ اصلاً به کل از خاطرش رفته بود که لیدا شنا کردن بلد است! به سمت آب خم شده بود وتوان انجام هیچ عکس العملی را نداشت که ناگهان لیدا به سرعت سرش را از آب بیرون آورد که باعث شد امیراز ترس به عقب پرش کند اما از ترس اینکه از آن سوی قایق به آب بیفتد به خودش مسلط شد ودر جایش ایستاد وبا کلافگی گفت: لیدا خیلی شوخی مسخره ای بود بیا بالا. لیدا قهقهه زد: دیوونه تو مگه نمیدونی من شنا بلدم؟ وباز دوباره سرش را به زیر آب فرو برد،امیر کلافه بود، دوباره گفت: لیدا بیا بالا، تفریح رمانتیک تموم شد. خبری از لیدا نبود،نفسش را از حرص بیرون داد: میای بالا دیگه! اونوقت من میدونم وتو. لیدا این بار از سمت راست قایق سر در آورد و با خنده گفت: نمیام،تو داری منو تهدید میکنی، امیر لبخندی زد: بدو بیا بالا وخم شد تا دست لیدا را بگیرد، لیدا به سمت عقب رفت ولبهایش را غنچه کرد: نُچ.نمیام..باید از من معذرت خواهی کنی. ودوباره به زیر آب رفت.امیر هم خنده اش گرفته بود وهم عصبانی بود،سرش را تکان داد وگفت: خب معذرت میخوام،حالا بیا بالا،چون میخوام موتورو روشن کنم وبه سمت موتور قایق رفت ودر همین حال گفت:شنیدی؟ میخوام قایق رو روشن کنم. لیدا شنیده بود وبه سمت انتهای قایق میرفت تا امیر را غافل گیر کند، امیر دوباره با صدای بلند گفت: روشن کردما! وبا این حرف زنجیر را باقدرت کشید وپروانه موتور در زیر آب به حرکت درآمد و به فاصله ی چند ثانیه شدت گرفت... پروانه برای یک لحظه ثابت ماند وسپس دوباره سرعت گرفت و آب دریا از همان قسمت شروع به سرخ شدن کرد،برای یک لحظه مغز امیر فرمان نداد..سریع موتور را خاموش کرد، دستش را درمیان آب خون فرو برد،شاید هنوز باور نکرده بود که چه به سر لیدایش آمده!.. با دستش سر لیدا را لمس کرد،بغضش شکست: لیدا! لیدا جان؟ سریع به خودش مسلط شد: شاید زنده باشه! از کمر به سمت آب خم شد وبرای بار هزارم خودش را به خاطر شنا بلد نبودن لعنت فرستاد...سعی کرد لیدا را بیرون بکشد اما چیزی مانع بالا آمدن سر او میشد، آشفته به داخل قایق نگاه کرد تا شاید چیزی پیدا کند که به دردش بخورد،نگاهش به چاقوی میوه خوری افتاد،آن را برداشت وبه سمت لیدا رفت، اشکهایش بی وقفه میباریدند، دوباره خم شد، به زور یک دستش به پروانه میرسید،اما یک دست توانایی بریدن موها را با یک چاقوی کوچک نداشت، هردودستش را خم کرد دیگر استرس چپ شدن قایق را نداشت، به سختی موهایی که با پروانه درگیر شده بودند را برید،هر ثانیه که میگذشت خودش را بیشتر آماده میکرد که دیگر لیدایش کنارش نخواهد بود.. به محض اینکه مطمئن شد موها را بریده بدن بی جان لیدا را داخل قایق کشید وآن را کف قایق دراز کرد، دستانش را جلوی دهانش گذاشته بود وحتی نفس نمیکشید، این صورت زیبای لیدایش بود!؟ با همان موهایی که دل امیر را بی قرار میکرد؟!!!! فصل دوازدهم: یه ضرب المثل معروف هست که میگه خودم کردم که لعنت بر خودم باد! البته مظمون اصلیش اینه که هرچی به سرم میاد تقصیر خودمه پس لعنت بر خودم،اما من ینجا یه جور دیگه معنیش کردم واون اینه که لعنت بر شاهین که بلاهاش داره سر خانوم بد بخت میاد! زدم یه شب بدبخت رو تا مرز سکته بردم وطفلک تا ده شب بعد تا نزدیک اذون صبح کشیک میداد که من خواب بد نبینم! واقعاً از خودم خجالت میکشیدم، ده شب گذشته بود وخانوم هنوز از بابت من نگران بود! خدا رو شکر به ژاله خانوم؛مامان زهرا هیچی نگفته بود،خیر سرم اومده بودم همدم ومواظبش باشم ولی الان اون مواظب من بود. نیمه ی مرداد بود وهوا واقعاً گرم یعنی اگه تمام روز رو هم حموم بودم باز هم احساس کثیفی میکردم، بدی هوای شرجی همینه که یکسره آدم عرق میکنه. تو این مدت لیدا دیگه خودش رو تو واقعیت به من نشون نداده بود، البته اگه نشون میداد و باز میخواست که کاری بکنم واقعاً کاری هم از دستم بر نمیومد، چون توی طول روز که کسری وزری بودن شبها هم که خانوم همه اش بیدار بود. ولی توی خواب نه اینکه لیدا رو ببینم ولی همه اش خوابهای بی سروته و وحشتناک میدیدم. از خواب عجیب تر ووحشتناک تر زندگی خودم بود، مهران دیگه بهم نه زنگ زد ونه پیام میداد، واین یعنی مامان برنگشته وما باید خودمون رو برای دیگه هیچ وقت ندیدنش آماده میکردیم. تو این مدت هربار زهرا دانشگاه کلاس داشت باهاش رفته بودم، وبعد از اینکه برمیگشتیم زهرا زنگ میزد ومیگفت که باز نوید فلاح درمورد من ورسولی باهاش حرف زده،من نمیدونم وقتی همه اش تو دانشگاه ور دل زهرا بودم اینها کی وقت میکردن همو ببینن!!! حوله ولباسهام رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم، خانوم که صدای در اتاقم رو شنیده بود خودش رو به در اتاقش رسوند وگفت: این موقع شب میری حموم؟ با لبخند گفتم: ساعت تازه هشت شبه، عرق کردم،نمیتونم تا صبح صبرکنم سرش رو تکون داد وگفت: پس زود در بیا. رفتم توی حموم ولباسم رو از جالباسی آویزون کردم وشیر آب رو باز کردم، خدارو شکر اون لامپ قلمبه زرده دوسه روز پیش سوخت وکسری به جاش لامپ سفید وصل کرده بود. لباسهامو در آوردم ورفتم زیر دوش آب، یه خورده که موهام خیس شد شامپو رو برداشتم ومشغول کف مالی شدم؛تا به سمت آینه برگشتم متوجه شدم که یادم رفته روی آینه رو بپوشونم؛صورتم رو آب زدم و با همون موهای کفی برگشتم توی رختکن وتی شرت کثیفم رو برداشتم که روی آینه بندازم. اما در کمال تعجب دیدم روی آینه بخار گرفته، قلبم به تپش افتاد، خودم رو به دیوار انتهای حموم چسبوندم،وبا چشمهای گرد شده به آینه نگاه کردم، واقعاً دلیل بخار گرفتن آینه رو نمیفهمیدم، نه من آب گرم رو باز کرده بودم ونه هوا سرد بود! آب روی آینه راه گرفت وبا سرعت کم بعضی از قسمت ها بخارش محو شد ودر گذر چند ثانیه قسمت های بی بخار نامفهوم قابل خوندن شدن ومن با دهن باز اونچه که نوشته شده بود رو خوندم: دیـــوار درچشم به هم زدنی بخار آینه از بین رفت،ولی من مثل گوشت یخ زده هنوز به دیوار پشت سرم چسبیده بودم،حس میکردم دیگه گنجایش یه استرس جدید رو نداشتم،منظورش از دیوار چی بود؟ شیطونه میگه برم سرم رو بکوبم به همون دیواروخودم رو راحت کنما! به سمت آینه رفتم وتی شرت رو بهش آویزون کردم وسرم رو آب کشیدم وازحموم بیرون رفتم. به محض اینکه در حموم رو بستم صدای خانوم از داخل اتاقش بلند شد: مهناز در اومدی؟ جواب دادم: بله وبه سمت اتاقم رفتم،وقتی وارد اتاقم شدم تا دقایقی به پرده ی اتاق خیره بودم،یه کششی به سمت پنجره داشتم اما ترس مانع میشد،صدای زنگ گوشیم بلند شد.به سمتش رفتم،شماره ی خونه بود.جواب دادم: بله؟ بابام بود: سلام دخترم،خوبی؟ لبخندی زدم: سلام بابا،مرسی شما خوبین؟ بابا: من هم خوبم دخترم،هنوز هم کلاس میری؟ جواب دادم: آره چطور؟ - هیچی ،گفتم اگه میتونی یکی دو روزه بیای اینجا واسه اسباب کشی؟ با تعجب گفتم:بابا خونه رو فروختی؟!!! بابا خیلی خونسرد گفت: آره..اینجا خیلی از شهر دوره. کلافه گفتم: مهم اینه که محل کار شما بهش نزدیکه ومجبور نیستی مسافت زیادی رو طی کنی.بعدش هم بهای خونه های داخل شهر زیاده! بابا با همون خونسردی لج درآر گفت:میخوام یه حرکتی به زندگیم بدم،خیلی یکنواخت شده. شاخکهام تکون خورد وحسادت زنونه ام گل کرد.با شک گفتم: مثلاً چه حرکتی؟! بابا با مِن ومن گفت: خودت که خوب میدونی...مادرت دیگه برنمیگرده....من... دیگه احتیاجی نبود چیزی بگه.خودم تا ته خط رو رفتم،با صدای آرومی گفتم: میخوای ازدواج کنی؟ بابا ساکت شد،من ادامه دادم:کسی رو مد نظر داری؟ آروم گفت: شخص خاصی نه..رفیقام چند مورد رو معرفی کردن. سعی کردم بغضم رو مخفی کنم ولی نتونستم ،صدام لرزید: این جوری مامان رو دوست داشتی؟ .... حد اقل میذاشتی عده اش تموم بشه! نتونستم ادامه بدم،به تماس خاتمه دادم.به وضع خودم پوزخند زدم: خودم اینهمه درگیری دارم بعد چوب میکنم تو قبر یکی که هفت سال پیش در حین عشق وحال مُرده! یهو پنجره ی اتاق چهارتاق باز شد وپرده ها به حرکت دراومدند.چنان خودم رو به سمت دیوار کشیدم که سرم با دیوار برخورد کرد.به ثانیه دوم نرسید که پرده ها از حرکت ایستادند اما پنجره همچنان باز بود.از جام بلند شدم وجلوی پرده ایستادم،قلبم هرده ثانیه یه بار محم میزد.انگار سنگین شده بود! دستهام رو لبه ی پایینی پنجره گذاشتم وسرم رو کمی بیرون آوردم و به دیوار خیره شدم،سعی کردم با یه شوخی مسخره حالم رو مساعد کنم،لبخندی زدم وگفتم: جونِ من اگه تو عشق وحال نبودی با نامزدت تو قایق چیکار میکردی؟ هیچ صدا وهیچ حرکتی ندیدم.ترسم بیشتر شد،زیر لب گفتم: معذرت میخوام،حرفم رو پس میگیرم.من حاضرم کمکت کنم. باز هم هیچی! با خودم فکر کردم دیگه دارم کم کم دیوونه میشم،یهو یه چیزی به سرعت دوئید ورفت توی دیوار ومحو شد،تپش قلبم تو ثانیه بالا رفت،لیدا بود؟ به اون نقطه از دیوار خیره شدم،چشمهامو بستم وزیر لب دعای آرامش قلب رو خوندم،آروم چشمهامو باز کردم.


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: